کد مطلب:166468 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:192

بسیج نیروها برای کشتن پسر پیامبر خدا!!
ابن زیاد در دومین نامه خود، به عمر بن سعد نوشت:

میان حسین و یاران او با آب، حائل شو! تا اینكه یك قطره آب نچشند، همانگونه كه با آن شخص باتقوا و پاك، عثمان بن عفان چنین رفتار شد!

عمر بن سعد، تا این پیام را دریافت كرد،همان لحظه «عمرو بن حجاج» را با پانصد سوار فرستاد تا در كنار شریعه، فرود آیند و میان حسین و یارانش با آب، حائل شوند، بگونه ای كه آنها نتوانند یك قطره از آن آب بردارند.

این رویداد، سه روز پیش از كشته شدن حسین (ع) صورت پذیرفت.

در این باره، دشمن به اندازه ای بدسرشتی نشان داد كه باور كردنی نیست. چنانكه «عبدالرحمن بن حصین ازدی» كه از قبیله بجیله بشمار می آمد، با صدای بلند گفت: ای حسین! آیا به این آب نمی نگری كه همچون سینه آسمان است؟ بخدا سوگند، قطره ای از آن را نباید بچشید، تا آنكه تشنه بمیرد!

حسین (ع) گفت: بار خدایا! او را تشنه كام بمیران! و هرگز وی را نیامرز! حمید بن مسلم می گوید: پس از حادثه كربلا، بخدای یگانه ای كه جز او معبودی نیست، او را دیدم در حالیكه پیوسته آب می نوشید تا شكمش پر می شد، سپس آن را


برمی گرداند، و فریاد می زند: تشنه ام! تشنه ام! و دوباره آب می آشامید، تا آنكه شكمش پر می شد و برمی گردانید، و از تشنگی می سوخت. او همواه همینگونه بود، تا آنكه جانش در آمد. لعنت خدا بر او باد!! [1] .

پیوستن لشكرهای فراوان، به سپاه ابن سعد در نینوا، برای جنگ با حسین ادامه داشت. حسین (ع) «عمرو بن قرظه انصاری» را نزد «عمر بن سعد» فرستاد، و از او خواست كه شبانه میان دو لشكر با هم دیدار كنند.

عمر بن سعد، با بیست سوار پیش آمد و حسین (ع) نیز با بیست سوار حركت كرد تا دو گروه به هم رسیدند، حسین (ع) یارانش را به كناری فرستاد، عمر نیز مانند او كرد، تا بتوانند با هم خلوت كنند، آن دو با هم بسیار گفتگو كردند، تا پاسی از شب گذشت و آنگاه هر كدام به لشكر خود برگشتند ولی كسی ندانست آن دو، با هم چه می گفتند، ولی افراد آگاه چنین گمان برده اند، كه حسین (ع) به عمر بن سعد گفت: بیا تو هم در قیام علیه یزید با من همراه شو و از قشون آنها كناره گیری كن!

عمر گفت: خانه ام ویران می شود.

فرمود: آنرا می سازم!

گفت: املاك من را می گیرد

فرمود: بهتر از آن را، از ملك خویش در حجاز به تو می دهم.

عمر راضی نشد.

پس از آن، سخن هایی میان مردم شایع شد، ولی نه چیزی شنیدند و نه دانستند چه می گویند! [2] .

گفتگو میان حسین (ع) و ابن سعد، چندین بار تكرار شد. [3] .


پس از آخرین گفتگو، عمر بن سعد، به مكان خویش بازگشت و نامه ای این چنین به عبیدالله بن زیاد نوشت:

اما بعد، به تحقیق، خداوند آتش را خاموش كرد و پریشانی را از میان برد و كار امت را اصلاح نمود. اینك حسین با من پیمان بسته است به همان جایی كه از آن حركت كرده است، برگردد. و یا به یكی از مرزهای كشور برود. و مانند یكی از مسلمانان بسر ببرد، و در سرنوشت مردم شریك باشد. یا اینكه نزد امیرمؤمنان یزید برود و دست در دست او گذارد و درباره آنچه كه میان او و یزید است بیندیشد! البته در این پیمان، خشنودی تو و صلاح امت نهفته است.

[4] .

بی تردید، آنچه ابن سعد، برای عبیدالله نوشته، مبالغه آمیز است و رفتار و گفتار حسین (ع) از آغاز تا فرجام، خلاف آنرا نشان می دهد. او هرگز حاضر به بیعت با یزید، و یا بی تفاوتی نسبت به سرنوشت اسلام و مسلمانان نبود.

چنانكه «عقبة بن سمعان» گفته است: من از روزی كه حسین (ع) از مدینه بیرون آمد تا مكه و از آنجا تا عراق، با او همراه بودم و همه سخنان او را در طول راه، و میان لشكر، و حتی هنگام شهادت شنیدم، ولی بخدا سوگند! این سخنی را كه گفته اند پیشنهاد كرده، دست به دست یزید بدهد و یا او را به یكی از سرحدات سرزمینهای اسلامی بفرستد، هرگز از او صادر نشده است. آری تنها فرمود: مرا واگذارید تا در این زمین پهناور بگردم و ببینم كار مردم به كجا می كشد. [5] .

گویا عمر بن سعد، این جملات را برای جلب رضایت عبیدالله و ایجاد مصالحه و پیشگیری از جنگ نوشته است. زیرا كه از همان آغاز، از درگیری با حسین (ع) اكراه داشت و برای گریز از آن بهانه تراشی می كرد، ولی دلبستگی به جاه و مقام، او را به رویارویی با آن حضرت كشانده بود.


به هر حال نامه عمر، به عبیدالله رسید، و چون آن را مطالعه كرد گفت:

این نامه فردی خیرخواه و دلسوز مردم است.

در این هنگام، «شمر بن ذی الجوشن» كه لعنت خدا بر او باد، از جای برخاست و گفت: آیا این سخن را از حسین می پذیری؟ اكنون كه به سرزمین تو فرود آمده و در كنار توست؟ بخدا سوگند! اگر از دیار تو رخت بربندد، دست در دست تو نگذارد و بی تردید او نیرومندتر شود و تو، ناتوانتر گردی! پس این پیشنهاد را نپذیر كه آن نشانگر سستی است. ولی از او و یارانش بخواه كه در برابر حكمت تو سر فرود آورند، آنگاه اگر ایشان را مجازات كنی تو بدان سزاوارتری! و اگر آنها را ببخشی خود صاحب اختیاری!

ابن زیاد به او گفت: خوب اندیشیدی! نظر، نظر تو است، این نامه را كه اكنون می نویسم: نزد عمر بن سعد ببر، بنابراین او باید از حسین و یارانش بخواهد كه در برابر حكم من سر فرود آورند، پس اگر به آن تن دادند، ایشان را سالم نزد من بفرستد، و اگر سرباز زدند، به جنگ آنها بپردازد، پس اگر عمر بن سعد، این كار را كرد، تو فرمانبردار او باش و از وی پیروزی كن و اگر جنگ را نپذیرفت، تو خود فرمانده لشكر باش و گردن او را بزن و سرش را نزد من بفرست.

و به عمر بن سعد نوشت: من تو را نزد حسین نفرستادم كه خود را بی نیاز از درگیری با او بدانی، و این دست و آن دست كنی، و كار را به مسامحه بگذرانی و سلامت و پایداری برای او آرزو كنی و عذر برای او بتراشی و برای او نزد من وساطت كنی! بنگر! اگر حسین و یارانش در برابر حكم من سر فرود آوردند، و تسلیم شدند، ایشان را سالم نزد من بفرست، و اگر سرپیچی كردند، پس بر آنان هجوم ببر تا آنكه ایشان را بكشی و پیكرهایشان را قطعه قطعه كنی، چون سزاوار اینگونه رفتار هستند! و چنانچه حصین را به قتل رساندی، بر سینه و پشت او اسب بتازان زیرا كه وی سركش و ستمكار است و من این كار را برای پس از مرگ زیان بار نمی بینم! ولی چون من با خود گفته ام كه اگر


او را بكشم، این كار را انجام می دهم، پس اگر تو فرمان ما را اجرا كردی، پاداش شخصی حرف شنو و پیرو را به تو خواهیم داد. و اگر سرپیچی كنی! از كار و لشكر ما كنار برو و لشكر را به شمر واگذار كه در آن صورت ما او را فرمانده كار خویش كرده ایم.

پس شمر با نامه عبیدالله، به سوی عمر بن سعد، پیش تاخت، هنگامی كه عمر بن سعد، نامه را دریافت كرد و خواند؟ به او گفت: چه آورده ای! وای به حال تو! خدا خانه ات را خراب كند و زشت گرداند آنچه كه پیش من انداختی! بخدا سوگند! گمان دارم كه تو او را از پذیرش پیشنهاد مندرج در نامه من، بازداشتی و كاری را كه امید اصلاح آنرا داشتیم تباه كردی! بخدا سوگند! كه حسین تسلیم نمی گردد زیرا كه جان پدرش در پیكر او است.

شمر گفت: اكنون بگو چه خواهی كرد آیا دستور امیر را اجرا می كنی و با دشمنش می جنگی و یا به كنار می روی و سرباز و لشكرش را به من می سپاری؟

ابن سعد، گفت، نه بخدا! سروری را به تو واگذار نكنم و خود آنرا عهده دار می گردم. تو فرمانده پیاده نظام، باش! [6] .


[1] تاريخ طبري، ج 5، ص 412، ارشاد، ص 228 و 229.

[2] طبري، ج 5، ص 413.

[3] طبري، ج 5، ص 414. طبري مي نويسد ميان امام حسين و ابن سعد، دو، سه و يا چهار بار ملاقات بوده است.

[4] ارشاد، ص 229. طبري، ج 5، ص 414 و 415.

[5] تاريخ طبري، ج 5، ص 413 و 414.

[6] ارشاد، ص 230.